جلوه هایی از مهر و محبت "حجت ابن الحسن العسکری"
حاكم نیز به آنها مهلت داد. بزرگان بحرین در حالی كه شگفت زده بودند، از نزد حاكم بیرون آمده، دور هم جمع شدند و به مشورت پرداختند. آن گاه بنا گذاشتند كه از میان صالحان و زاهدان بحرینی ده نفر و از میان ده نفر سه نفر را انتخاب كنند. طولی نكشید كه ده نفر و سپس سه نفر مشخص شدند. بعد به یكی از آن سه نفر گفتند: امشب به بیابان برو و تا صبح مشغول عبادت باش و از خداوند به وسیلهی امام زمان یاری بخواه! او نیز رفت و شب را به عبادت و تضرع به صبح رسانید، اما چیزی ندید؛ ناچار برگشت و جریان را به آنها اطلاع داد. شب بعد، نفر دوم را فرستادند. او نیز مانند شخص اولی نتیجه نگرفت و برگشت. در این حال، بر اضطراب و پریشانی آنها افزوده شد. آن گاه نفر سومی را كه مردی پاك سرشت و دانشمند، به نام «محمد بن عیسی» بود، به راز و نیاز فرستادند. محمد بن عیسی با سر و پای برهنه رو به بیابان نهاد. آن شب، شب تاریكی بود. او تمام شب را به دعا، گریه و توسل مشغول بود تا شیعیان را از آن فتنه رهایی بخشیده و حقیقت مطلب را برای آنها روشن سازد.
بدین منظور به حضرت صاحب الزمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ متوسل شد. آخر شب ناگاه، مردی او را مخاطب ساخته، میگوید: ای محمد بن عیسی! چه شده كه تو را بدین حالت میبینم؟ برای چه به این بیابان آمدهای؟ محمد بن عیسی گفت: ای مرد! مرا به حال خود بگذار. من برای كار بزرگ و مطلب مهمی بیرون آمدهام كه آن را جز برای امام خود نمیگویم و شكایت آن را نزد كسی میبرم كه این راز را بر من آشكار سازد.
آن مرد گفت: ای محمد بن عیسی! صاحب الامر من هستم؛ مقصودت را بگو. محمد گفت: اگر شما صاحب الامر هستی، داستان مرا میدانی و نیاز نداری كه من آن را شرح بدهم. ایشان فرمود: آری تو به خاطر مشكلی كه انار برای شما ایجاد كرده و مطلبی كه روی آن نوشته شده و تهدید حاكم به بیابان آمدهای! محمد بن عیسی وقتی این سخن را شنید به طرف آن مرد رفت و عرض كرد: آری ای آقای من! شما میدانید كه ما در چه حالی هستیم، شما امام و پناهگاه ما بوده و قادرید كه این خطر را از ما برطرف سازید و به داد ما برسید!
حضرت فرمود: ای محمد بن عیسی! وزیر ملعون درخت اناری در خانه خود دارد. قالبی از گل به شكل انار در دو نصف ساخته و داخل هر نصف قسمتی از آن كلمات را نوشته است. سپس آن قالب گلی را روی انار در وقتی كه كوچك بود، گذاشته و آن را محكم بسته است. آن گاه انار كم كم بزرگ شده و آن نوشته در پوستش تأثیر بخشیده تا به این صورت درآمده است! فردا نزد حاكم برو و به وی بگو: جواب تو را آوردهام، ولی حتماً باید در خانهی وزیر باشد. وقتی به خانهی وزیر رفتید، به سمت راست خود نگاه كن كه غرفهای میبینی. آن گاه به حاكم بگو: جواب تو در همین غرفه است. وزیر میخواهد از نزدیك شدن به غرفه سر باز زند، ولی تو اصرار كن و سعی تو این باشد كه وارد غرفه شدی. وقتی كه دیدی وزیر خودش وارد شد، تو هم با او برو و او را تنها مگذار، مبادا از تو جلو بیفتد! هنگامی كه وارد غرفه شدی، در دیوار آن سوراخی میبینی كه كیسهی سفیدی در آن است آن را بردار كه قالب گلی انار كه او برای این نقشه ساخته، در آن كیسه است. سپس آن را جلوی حاكم نهاده و آن انار را در آن بگذار تا حقیقت مطلب برای او روشن شود.
همچنین به حاكم بگو: ما معجزهی دیگری نیز داریم و آن این كه داخل این انار جز خاكستر و دود چیزی نیست، اگر میخواهی صحت آن را بدانی، به وزیر بگو: آن را بشكند. وقتی وزیر آن را شكست، دود و خاكستر آن به صورت و ریش او میپرد.
وقتی محمد بن عیسی این سخنان را امام شنید، بسیار مسرور شد و دست مبارك آن حضرت را بوسیده و با مژده و شادی برگشت. چون صبح شد، به خانهی حاكم رفتند و همان طور كه امام دستور داده بود، عمل كرند. سپس حاكم رو به محمد بن عیسی كرد و پرسید: چه كسی این راز را به تو خبر داد. وی گفت: امام زمان و حجت پروردگار. پرسید: امام شما كیست؟ او نیز یك یك ائمه را به وی معرفی كرد تا به امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ رسید.
حاكم گفت: دستت را دراز كن تا من گواهی دهم كه نیست خدایی مگر خداوند یگانه و این كه محمد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ بنده و پیامبر اوست. خلیفهی بلافصل بعد از او امیر المؤمنین علی ـ علیه السّلام ـ است، آن گاه به تمام امامان اقرار كرد و ایمانش نیكو شد. سپس دستور داد وزیر را به قتل رساندند و از مردم بحرین معذرت خواست و از آن پس نسبت به آنها نیكی كرد و آنها را گرامی داشت.[1]
12ـ پیام
آن بزرگوار، در فرازهای مهمی از تاریخ، پیامهایی برای جامعهی شیعه یا برخی افراد میفرستد.
داستان فتوای حرمت استعمال تنباكو به میرزای شیرازی[2] و پیام به سید ابوالحسن اصفهانی و امام راحل ـ رحمه الله علیه ـ در واقعهی بیست و یكم بهمن، نمونههای خوبی است.[3]
13ـ مسجدها و مقامها (مسجد سهله، جمكران، امام حسن مجتبی ـ علیه السّلام ـ ...)
امام، جایگاههایی را برای عبادت و توجه به خود میگزیند و با نشانهها و كراماتی، همراه میكند و همگان را به آن جا فرا میخواند تا خدا را بخوانند و متوجه امام خود باشند و فرج او را كه فرج خود آنان است، بخواهند. در ایران اسلامی، مسجد جمكران، از اهمیت ویژهای برخوردار است.[4]
14ـ نیابت
قرار دادن حضرت نایبی را برای خود در ایام غیبت، یكی از مهمترین جلوههای محبت حضرت به شیعیان است:
«و أما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها إلی رواه حدیثنا.»[5]
15ـ تعلیم
حضرت، به برخی افراد دعاها و زیاراتی را تعلیم میدهد[6] و نیز پرسشهای علمی بعضی از علما را پاسخ میگوید.[7] از جملهی دعاها، زیارت آل یاسین، عظم البلاء[8]، زارت رجبیه است كه هر یك، دارای مضامین بسیار بلندیاند.
ـ حكایت سید رشتی و سفارش امام عصر ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ بر خواندن نافله و عاشورا و جامعه، بسیار شنیدنی است.[9]
سید احمد موسوی رشتی معروف به سید رشتی گوید:در سال 1280 به قصد حج بیت الله الحرام از دارالمرز رشت، به تبریز آمدم و در خانهی حاج صفر علی تاجر تبریزی معروف منزل كردم. چون قافله نبود، ماندم تا این كه حاج جبار جلودار سدهی اصفهانی به طرف «طرابوزن» بار برداشت. از او مركبی كرایه كرده، حركت كردیم.
چون به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به ترغیب حاج صفر علی به من ملحق شدند، یكی حاج ملا باقر تبریزی و حاج سید حسین تاجر تبریزی و حاج علی نامی كه خدمت میكرد. پس به اتفاق روانه شدیم تا رسیدیم به ارزنه الرّوم و از آنجا عازم طرابوزن شدیم. در یكی از منزلهای بین این دو شهر، حاج جبّار جلودار، نزد ما آمد و گفت: این منزل كه در پیش داریم ترسناك است، قدری زود حركت كنید تا همراه قافله باشید.
این بیان حاج جبار بدین علت بود كه ما در سایر منزلها اغلب از عقب قافله و با فاصله حركت میكردیم.به هر حال، ما حدود دو ساعت و نیم و یا سه ساعت به صبح مانده به اتفاق حركت كردیم. به اندازهی نیم یا سه ربع فرسخ، از منزل خود دور شده بودیم كه هوا تاریك شده، برف باریدن گرفت، به طوری كه رفقا هر كدام سر خود را پوشانده و تند حركت میكردند. من نیز هر چه تلاش كردم كه خود را به آنها برسانم، ممكن نشد، تا آن كه آنها رفتند و من تنها ماندم. از اسب پیاده شده و در كنار راه نشستم و بسیار مضطرب بودم، چون بیش از ششصد تومان برای مخارج راه همراه نداشتم. بعد از تأمل و تفكّر، تصمیم گرفتم كه در همین موضع بمانم تا فجر طلوع كند و به منزل قبلی برگردم و از آنجا چند نفر محافظ برداشته و به قافله ملحق شوم.
در آن حال، پیش روی خود باغی دیدم. باغبانی كه در باغ بود، با بیلی كه در دست داشت به درختان میزد كه برف از آنها بریزد. او جلو آمد و با فاصلهی كمی ایستاد و فرمود: كیستی؟
عرض كردم: رفقا رفتند و من ماندهام، راه را گم كردهام.
ایشان به زبان فارسی فرمودند: نافله بخوان تا راه را پیدا كنی. من مشغول نافله شدم. بعد از اتمام نماز شب دو مرتبه آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: والله راه را نمیدانم. فرمود: زیارت جامعه بخوان.
من نیز كه زیارت جامعه را حفظ نداشتم و اكنون هم حفظ ندارم ـ هر چند زیاد به زیارت عتبارت مشرّف شدهام ـ از جا برخاستم و تمام زیارت جامعه را از حفظ خواندم.
ایشان باز نمایان شد و فرمود: نرفتی و هنوز هستی؟ من بیاختیار گریه افتادم و گفتم: هستم، راه را نمیدانم. ایشان فرمود: زیارت عاشورا بخوان.
زیارت عاشورا را نیز حفظ نداشتم و اكنون هم حفظ ندارم. پس برخاستم و مشغول خواندن زیارت عاشورا از حفظ شدم تا آن كه تمام لعن و سلام و دعای علقمه را خواندم. دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی و هنوز هستی؟ گفتم: نه هستم تا صبح بشود.
فرمود: من تو را به قافله میرسانم. پس رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد. سپس فرمود: پشت سر من سوار شو. من نیز سوار شدم و دهانهی اسب خود را كشیدم، اما حركت نكرد. ایشان فرمود: عنان اسب را به من بده. من دهانهی اسب را به ایشان دادم. بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب نیز به خوبی تمكین كرد.
--------------------------------------
[1] . بحارالانوار، ج52، ص178 ـ 180.
[2] . شیفتگان حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ ، ج2، ص355؛ عنایات حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ و ...، ص48.
[3] . ر.ك، مجلهی انتظار، شماره 1، ص31.
[4] . النجم الثاقب، ص383.
[5] . كمال الدین، ج2، باب 45، ص238.
[6] . عنایات حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ ...، ص57 ـ 74.
[7] . ر.ك: عنایات حضرت مهدی ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف ـ ...، ص15 ـ 28.
[8] . مكیال المكارم، ج1، ص334.
[9] . النجم الثاقب، ص602؛ مفاتیح الجنان (پس از زیارت جامعه).
براي خواندن شماره قبل 202 را كليك كنيد
تهیه و تنظيم از منتظر ظهور
andishe9_x@yahoo.com
خارق العاده و "وسوسه انگیز"بازی اینترنتی TRAVIAN |
نظرات شما عزیزان:
شقایق
ساعت0:08---2 بهمن 1390
خبر پیچیـــــــــد در شهر مدیــنــــــه
که از باغ مدینه ، باغبـــــــــان رفت
درخت و سبزه و گل غصه خوردند:
" خدایا از تن ما ، جـــان ما رفـــت"
محمد(ص) ، جان ما، در قلب ما بود
و خورشیـــدی درون آسمـــــــان بود
خدایـــــــــــا بی گل روی محــــــــمد
چگونه می شود در این جهـــان بود؟
درختی گفت: " ای گل های زیبــــــا
اگر او رفته ، نورش در دل ماســـت
سخن هایش قشنگ و دلنشین اســـت
چراغ روشنی در قلب دنیاســـــــــت"
|